رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

لالایی قشنگ ومذهبی برای قندعسلم

لالالالا گل لاله ببین مامانی خوشحاله میخونه سوره ی قرآن میخونه هی دعا مامان لالالالا گل پیچک بخواب ای کودک کوچک همه می گن میاد آقا امام مهربون ما لالالالا لالایی میشه دنیای ما عالی پر لبخند و خوشحالی گل ریحون و نعنایی لالالالا گل شبنم به یاد مکه و زمزم لالالالا گل آلو به یاد ضامن آهو همیشه باشی با وضو   فدای لالاکردن قشنگت بشم گل پسرم   ...
30 بهمن 1391

این روزهای مردکوچک ما

پسر گلم الان دوساعتی هست که از خونه باباجون اینا اومدیم خونه خودمون.باباصادق شنبه و یکشنبه هرهفته تا 8 شب کلاس داره و من و شما به خاطر استراحت و مطالعه بیشتر بابایی میریم اونجا و بابایی تنها میمونه خونه. تا رسیدیم خونه شما از خواب بیدار شدی و برای اولین بار 4 بار غلت زدی و یاد گرفتی دستت رو از زیرت بیرون میکشی.زود به باباجون اینا اس ام اس زدم و خبردادم.فدای تو بشم گلم.     رادمهرم پنجشنبه26 بهمن هم برای اولین بار عروسی دعوت شدی و رفتیم اونجا .خیلی آقا بودی.ده دقیقه ای تو قسمت خانوما بودی که بابایی تماس گرفت و گفت پسرکم رو بده ببرم تو آقایون.بابایی بعدا تعریف کرد که تو اون همه سروصدا خوابیدی...
30 بهمن 1391

مورچه ای به نام زی

هفته قبل یه روز گذاشتمت پیش مامان جون و با بابایی رفتیم خرید.وقتی برگشتم دیدم... خاله کیمیا و دایی جون عینکشونو زدن به چشمای خوشگلت و عکس گرفتن.خاله کیمیا هم زود نشونم داد و گفت بیا این هم مورچه ای به نام زی فدای مورچه خوشتیپم بشم من که اینقدر جدی نگاه میکنه ...
30 بهمن 1391

دلنوشته پدرانه

کارسختیه درموردبزرگترین اتفاق زندگیت صحبت کنی ولی چون قراره این دست نوشته نشانه عشق یک پدر به پسرش باشه پس خطاب به تو می نویسم رادمهرعزیزم که اینقدر از آمدنت خوشحالم که تمام نمازهایم را به شکرانه وجود تومی خوانم وممنونم ازتوکه حس زیبای پدربودن رو به من هدیه کردی وممنونم از مادرمهربان وفداکارت که فقط خدامیدونه چقدر به خاطر تو زحمت می کشه.خلاصه از مادرت هرچی بگم کم گفتم.پس بذاربرای اینکه حقش ضایع نشه هیچی نگم وقضاوت رو به خودت واگذارکنم تاوقتی که بزرگ بشی.راستی بذار از آرزوی قبلی وقلبی خودم هم بگم که (( انشاا..خداعاقبتت رو ختم به خیرکنه وتورومحب واقعی اهل بیت قرار بده)) ...
27 بهمن 1391

زائر کوچولو ...

صبح چهارشنبه با باباجون اینا ( پدرو مادر مامان) و خاله پریسا اینا رفتیم به سمت تهران.آقا رادمهر بیشتر مسیر رو تو صندلی ماشینش خواب بود. تو راه بحث افتاد که خدا قسمت کنه یه سفر مشهد باهم بریم.یه دفعه باباجعفر گفت میشه الان هم بریم.ما هم با تعجب گفتیم تازه اگه امام رضا بطلبه و بلیط قطار گیرمون بیاد هیچی با خودمون نیاوردیم.نه لباسی ... نه چمدونی... نه وسیله ای...نه پولی... باباجون گفتن چون اولین سفر رادمهره همتون مهمون من هستید .یعنی پسری قندعسل واسطه سفرمون شد. رفتیم راه آهن.من ورادمهر تو پارکینک داخل ماشین موندیم و بقیه رفتن دنبال بلیط قطار و قدم زدن. بعد از مدتی باهمسرم تماس گرفتم گفت بلیط نیست.ناراحت شدم ولی خودمو دلداری دادم...
23 بهمن 1391

توشه های 5 ماهگی

رادمهرم امروز ٥ ماهگیت تموم شد و وارد ٦ ماهگی شدی.تو این ماه خیلی چیزهارو برای اولین بار تجربه کردی و از لحظه ورودت به زندگی من و بابایی ، با هر مرحله از رشدت کلی ذوق کردیم. یادگرفتی شیشه شیر و اسباب بازیهاتو با دستای کوچولوت میگیری و زود میذاری تو دهانت. دستاتو مشت میکنی و مثل یه گوشت کوب میذاری توی دهانت و لیس میزنی.(فکر کنم به خاطر خارش لثه هاته) برای اولین بار بلند خندیدی. به کالسکه ات وابسته شدی و توش خوابت میبره. برای اولین بار غذای کمکی ( فرنی و لعاب برنج و سرلاک) خوردی و خیلی هم خوشت اومد. برای اولین بار روی شکمت چرخیدی. برای اولین بار پاهاتو با دستات گرفتی و تا نز...
13 بهمن 1391

کوفته قلقلی

هورا.در آخرین شب 5 ماهگی ( 11 بهمن) ساعت ٢٣:١٥ برای اولین بار رادمهرمون بدون کمک روی شکمش چرخید. این عنوان (کوفته قلقلی ) رو بابایی انتخاب کرد.دلیل انتخابش رو هم این طور بیان کرد: از این به بعد رادمهر مثل کوفته قلقلی هی قل میخوره این ور و اون ور. الان هم داره فوتبال رئال مادرید و بارسلونا (به قول خودشون ال کلاسیکو)رو پخش میکنه و بابایی با تمام تمرکز مشغول دیدن این دیدار. این هم چندتا عکس از کدوی قلقله زن ما در حین انجام پروژه قل خوردن خدایا شکرت،  به خاطر این لحظه های شاد و کوتاه که دلخوش و امیدوارمون میکنه به زندگی. ...
11 بهمن 1391

چکاپ 5 ماهگی

دوشنبه ٩ بهمن برای رادمهر وقت گرفتم تا برای چکاپ پایان ٥ ماهگی ببرمش مطب دکتر برخوردار.رادمهر تو ماشین خوابش برد و ما ساعت ٤ و نیم مطب بودیم.تقریبا شلوغ بود و اکثر بچه های اونجا مریض بودن.دلم نیومد رادمهر تو هوای نامطلوب اونجا بمونه و به منشی گفتیم ما میریم و برمیگردیم.ساعت ٥ بعد از کمی گشت و گذار او طرفها و خرید یه شلوار خوشگل و بلوز ناز به مناسبت عیدی پسری ( البته همش بغل بابایی بودو طفلی بابایی خسته شده بود چون کالسکه رو نبرده بودیم) برگشتیم مطب.رادمهرباز هم خواب بود.قبل از ورود به مطب وزنش کردیم.٧.٥ کیلو.خداروشکر وزن گیری پسرکم خوب شده.موقع معاینه گوشی دکترو دودستی گرفته بود ومیخواست بذاره تو دهانش که اون بنده خ...
11 بهمن 1391

یک روز پرخاطره زمستانی

امروز سه شنبه ١٠ بهمن ٩١ همزمان با میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق (ع) ، تولد خاله کیمیای رادمهر جون بود.صبح حاضرت کردیم و قبل از رفتن تو کالسکه خوابت برد . اول یه سر رفتیم خونه پدرجون و بعد هم مادرجون (مادربزرگ بابایی) و برای ناهار هم باباجون ( باباجعفر) به مناسبت این عید فرخنده و تقارنش با تولد خاله جون دعوتمون کرد رستوران.خیلی خوش گذشت و نم نم بارون هم به زیبایی این روز اضافه کرده بود.شب هم یه شام دور هم خوردیم و جشن گرفتیم.شما هم بغل این و اون میچرخیدی و فیض میبردی عزیزم.یاد گرفتی وقتی بغل کسی میری بهش خیره نگاه میکنی و کنجکاوانه همه چیزو بررسی میکنی.این هم چند عکس از امروز.داغ داغه رادمهر بغل باباجون ...
10 بهمن 1391

اولین گامها برای غذاخوردن رادمهر

امروز صبح بابایی رفت سرکار و من هم (مثل کدبانوهای زمان قدیم)  با همون آرد برنجی که خودم سفارشی برای گل پسری درست کرده بودم با کمی آب و دو سه تا بادوم وشکر ، فرنی خوشمزه درست کردم و موقع خوردن شازده پسر کمی شیر اضافه کردم.خداروشکر خیلی مورد استقبال واقع شد و ارباب خوشش اومد و بازم میخواست. ولی ترسیدم شکمش درد بگیره.بابایی هم مسئولیت خطیر صندلی شدن برای ارباب رو به عهده داشتن. واین بود اولین فرنی خوران رادمهر ما. ناگفته نماند رادمهرخان از دوهفته قبل طعم چندنوع غذا رو در حد یکی دوقاشق چشیده بود. نوش جانت نبض زندگی من و بابایی ...
7 بهمن 1391